سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن ( ع ) فرمود : ] پسرکم چهار چیز از من بیاد دار ، و چهار دیگر به خاطر سپار که چند که بدان کار کنى از کرده خود زیان نبرى : گرانمایه‏ترین بى‏نیازى خرد است ، و بزرگترین درویشى بیخردى است و ترسناکترین تنهایى خودپسندى است و گرامیترین حسب خوى نیکوست . پسرکم از دوستى نادان بپرهیز ، چه او خواهد که تو را سود رساند لیکن دچار زیانت گرداند ، و از دوستى بخیل بپرهیز ، چه او آنچه را سخت بدان نیازمندى از تو دریغ دارد ، و از دوستى تبهکار بپرهیز که به اندک بهایت بفروشد ، و از دوستى دروغگو بپرهیز که او سراب را ماند ، دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور نمایاند . [نهج البلاغه]
حسین(ع) از دیدگاه دیگران
  • نویسنده : عاشق حرم:: 87/10/23:: 1:31 عصر
  •  

    مهاتماگاندی رهبر استقلال هند:اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد بایستی از سرمشق حسین پیروی کند.

    محمد علی جناح قائد اعظم پاکستان: هیچ نمونه از شجاعت,بهتر از آنکه امام حسین(ع) از لحاظ فداکاری و تهور نشان داد در عالم پیدا نمیشود.

    عبدالرحمن شرقاوی نویسنذه مصری:  نه تنها شیعه باید به نام حسین(ع) ببالد بلکه تمام آزاد مردان دنیا باید به این نام شریف افتخار کنند.

    توماس کارلایل- فیلسوف و نویسنده مشهور: بهترین درسی که از تراژی کربلا میگیریم که حسین(ع) و یارانش ایمان استوار به خدا داشتند.

    آنطونبارا (مسیحى):  اگر حسین(ع) از آن ما بوددر هر سرزمینی برای او بیرقی بر می افراشتیم.

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    روضه از زبان یک تیر
  • نویسنده : عاشق حرم:: 87/10/18:: 5:0 صبح
  • مگر نه آنکه همه آنچه در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح می کنند ، حال بشنویم از زبان یک تیر:
    ما سه تیر بودیم سه شعبه، که سفارش ما رو به استاد آهنگر داده بودند؛ وقتی آماده شدیم، هیبت ما، بقیه تیر ها رو هم به وحشت انداخته بود، از این همه ابهت به خودمون می بالیدیم. تازه، وقتی ما رو جدا کردند، و کلی زهر به خوردمون دادند و زهرآلودمون کردند، فهمیدیم که خیلی بیشتر از اینها اهمیت داریم و برای موقع خاصی آماده مون می کنند، حتما می خواستند بزرگ یه لشکر رو از پا در بیارن که اینطوریمون کردند، وقتی صاحبمون، ما رو تو چله، کنار بقیه تیرها گذاشت از بقیه شنیدیم که داریم جنگ با دشمنای دین می ریم، می خواییم خارجی ها رو از پا در بیاریم. خیلی غرور داشتیم، همه به ما حسودی میکردن. گذشت و گذشت تا جنگ به اوج خودش رسید. صاحبمون اولین تیر رو برداشت. به گوشمون یه چیزایی می خورد که دعا می کردیم حقیقت نداشته باشه. اینطور زمزمه پیچید که مقابلمون بچه های رسول ا..(ص) هستند. همونایی که تموم عالم بخاطرشون آفریده شده، همونایی که همه موجودات به برکت اونا وجود داشتن . همونایی که ........ همونایی که.........
    اولین تیر که پرتاب شد تازه فهمیدیم چه اشتباهی کردیم و قراره کجا استفاده بشیم. داشتم از خجالت آب می شدم. من؟!! یعنی من باید به طرف اونا پرتاب بشم؟؟!!
    روز از نیمه گذشته بود و موقع پرتاب دومین تیر رسیده بود. صاحبمون همینکه دستش رو تو چله آورد، همش سرم رو می دزدیدم که دستش به من نخوره و منو بر نداره، اما نه، بالاخره منو از تو چله در آورد و گذاشت تو کمونش، آره؛ حقیقت داشت، مقابلم حسین(ع)بود. اما انگار حسین(ع) یه چیزی هم تو دستش بود! یعنی چیه؟؟! قرآنه؟؟!! خدا خدا می کردم که نظر صاحبم عوض بشه و پرتابم نکنه، دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و منو و صاحبمو می بلعید تا این قضیه اتفاق پیدا نکنه، تمام وجودم دلهره و ترس بود.
    یعنی چی می شه؟؟!
    و بالاخره منو پرتاب کرد، چقدر منت باد رو کشیدم که جلوم وایسه و نذاره جلوتر برم ولی کاری از اونم بر نمی اومد. همینطور که داشتم نزدیکتر می شدم همش می گفتم کاشکی این یه بار خطا برم، کاشکی این دفعه به هدفم نخورم، پیش خودم می گفتم یعنی من باید به بدن نازنین حسین(ع) بخورم؟! آخه چه نکبتی از این بدتر؟؟!!
    ولی نه!!! نه!!!!!
    انگار هدف من حسین(ع) نبود، هدف من بالاتر از حسین(ع) بود، آره همون چیزی که دست حسین(ع) بود. کاشکی اون، یه تیکه چوب باشه تا شرمنده نشم، کاشکی .......
    ای وای!!!
    اونکه یه بچه است! یه طفل شیرخواره! بی حال رو دست حسین(ع) لباش به هم می خوره.
    نه!!!!! خدانکنه!!!!
    خدانکنه هدفم اون باشه، آخه اون دیگه چه گناهی داره ؟؟!! اونکه برا جنگ نیومده!! تازه، از همه مهمتر، من با این همه قد و بلندی برا اون؟؟؟!!!! من که قدم از اون بلندتره!! من باید به کجاش بخورم؟؟!!
    خدا جون! کمکم کن نذار این بار، فقط همین یه بار به هدف بخورم.
    تو همین فکر ها بودم که یه دفعه احساس کردم به یه جای نرمی خوردم............
    دیگه بقیه ش رو نگم، دیگه نگم که محاسن حسین(ع) چطور خضاب شد؟ خون پسرش رو که به آسمونها ریخت، دیگه بر نگشت؛ خنده رو لبهای پسرش خشک شد؛ سر تو یه دست حسین(ع) و پیکر تو ........، دیگه نگم که رگهای گردنش از بی آبی خشک بودن؛ دیگه نگم........
    فقط همینو می گم که 
                    یا حسین! شرمنده ام..........


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    رسول ترک - آزاد شده ابی عبدالله
  • نویسنده : عاشق حرم:: 87/10/13:: 9:0 عصر
  • * دهانش را گرفت زیر شیر آب و راه افتاد. به خیال خودش آن را آب می‌کشید تا نجس نباشد؛ و رفت مثل چند شب گذشته، مثل محرّم هر سال ...
    * مشهور بود به قُلدری و لااُبالی‌گری. هیکل قوی و بااُبهتی داشت. هرجا می‌رفت، آنجا را به هم می‌ریخت. مأمورهای کلانتری هم از او می‌ترسیدند، چه رسد به مردم عادی. از در که وارد شد، همه‌ی نگاه‌ها او را دنبال کردند، تا جایی برای نشستن پیدا کرد. در گوشه‌ی مجلس، حلقه‌ای ساخته شده که ظاهراً در مورد او حرف می‌زدند.
    * هنوز خیلی از آمدنش نمی‌گذشت که جوانی از حلقه خارج شد و رفت سراغش با لبخند، جوان را تحویل گرفت ... چند لحظه بعد، صورتش سرخ شده بود و با تعجب نگاه می‌کرد. نتوانست حرفی بزند. فقط شنیده‌هایش را مرور کرد: «مسئول هیأت می‌خواهد تو بروی بیرون. از فردا شب هم حق نداری بیایی این‌جا ... »
    * مجلس ساکت شد. همه می‌ترسیدند دعوا شود. اما او آرام، در میان سیاهی‌ها گم شد و رفت خانه‌اش. به خودش اجازه نداد به خادم امام حسین(ع)بی‌احترامی کند. موقع خواب فکر می‌کرد از فردا به کدام روضه برود؟!


    ادامه مطلب...

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
     Atom 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 55806
    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    ... فهرست موضوعی...
    امام حسین . بزرگان .
    ......حضور و غیاب ......
    یــــاهـو
    ........... درباره من ..........
    حرم
    عاشق حرم

    .......... لوگوی خودم ........
    حرم
    ....... لینک دوستان .......
    برو بچه های ارزشی
    فاااااصله...
    دوباره سبز می شویم...
    نسیم وحی

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ....... ویرایش قالب......